راشل کوری
راشل کوری، جوان 23 ساله امریکایی، 27 ژانویه سال 2003 به نوار غزه سفر کرد. او و دوستانش میخواستند با سیاستهای صهیونیستی «تخریب منازل، ریشهکن کردن درختان و ارعاب شهروندان بیدفاع فلسطینی» مقابله کنند. در بدو ورود به غزه، دورهی آموزش دو روزهی مقاومت غیرخشونت آمیز و سپر انسانی را گذراند و در اولین شبهای اقامتش در شهر رفح در جنوب نوار غزه، همراه دو نفر از فعالان خارجی، با نصب تابلوهایی که روی آنها نوشته شده بود «افراد بینالمللی»، تلاش کردند تیراندازی سربازان اسرائیلی را به سمت شهروندان فلسطینی متوقف کنند.
کمتر از دو ماه بعد، یعنی 16 مارس 2003، راشل که کاور نارنجی فلورسنت به تن داشت تا به راحتی دیده شود، سر راه بولدوزر ارتش رژیم صهیونیستی ایستاد تا از تخریب خانه یک داروساز فلسطینی به نام «سمیر نصرالله» که در این مدت با هم آشنا شده بودند، جلوگیری کند. اما بولدوزر اسرائیلی با عبور از روی راشل، جمجه او را شکست، دندههای او را خرد کرد و ریههای او را سوراخ کرد. اما گویی این کافی نبود، راننده بدون آن که تیغه بولدوزر را بالا ببرد، دنده عقب گرفت و برای بار دوم از روی بدن راشل رد شد.
شاید این راننده، ارتش اسرائیل و کل دستگاه رژیم صهیونیستی تصور میکرد مرگ راشل کوری، یعنی موفقیت اسرائیل و تمام شدن ماجرا. اما دقیقا به عکس، شهادت راشل کوری، تازه آغاز یک حماسه بود. نام راشل کوری به رمزی برای مقاومت علیه اسرائیل تبدیل شده است، نه تنها روی خشکی، بلکه کشتیهای کمکی که در جریان محاصره غزه برای شکستن حصر به این باریکه میرفتند، نام راشل را روی بدنه خود مینوشتند؛ از جمله در سال 2010، یک کشتی کمکرسان ایرلندی که برای شکستن محاصره، عازم غزه بود به نام راشل نامگذاری شد. با مرگ راشل، تخریب خانههای فلسطینیان تمام نشد، اعتراضها به این جنگ نابرابر هم خاموش نشد، با این حال نامههای اندکی که راشل از فلسطین به خانوادهاش فرستاده است، توصیفی ابدی از درد و رنج مردم یک سرزمین اشغالی است.
او در یکی از این نامهها برای مادرش نوشته است: «هیچ مطالعهای، هیچ کنفرانسی، تماشای هیچ مستندی و شنیدن هیچ داستانی از دهان هیچ کسی نمیتوانست مرا برای واقعیت ظلم در اینجا آماده کند. نمیتوانید تصور کنید اینجا چه خبر است، مگر این که بیایید و ببینید. چه چیز برای این مردم مانده؟ اگر پاسخی داری به من بگو! من ندارم. اگر هر کدام از ما زندگی آنها را میدیدیم، میفهمیدیم که چطور آسایش و رفاه از آنها سلب شده، میدیدیم که چطور با فرزندانشان در جاهایی شبیه انبار و پستو زندگی میکنند، اگر این چیزها برای خودمان پیش میآمد و میدانستیم که سربازها، تانک ها و بولدوزرها میتوانند هر لحظه برسند و تمام گلخانههایی را که مدتها ساختهایم خراب کنند، خودمان را بزنند و همراه 149 نفر دیگر، ساعتها و ساعتها بازداشت کنند ؛فکر کن آیا برای دفاع از خودمان و از چیزهای اندکی که برایمان مانده، از هر وسیلهای، حتی خشونتآمیز، استفاده نمیکردیم؟
به نظر من چرا! میدانم که در امریکا، همهی مسائل اینجا، اغراق آمیز به نظر میرسد. صادقانه بگویم، گاهی عطوفت مطلق این مردم که حتی در همان زمان که خانه و زندگیشان درهم کوبیده میشود هم مشهود است، برای من سوررئالیستی است. برایم غیرقابل تصور است که آنچه در اینجا میگذرد، میتواند در دنیا پیش بیاید، بدون این که اغتشاش و آشوب و جنجال عمومی در پی داشته باشد. اینها قلبم را به درد میآورد، همانطور که در گذشته هم برایم دردناک بود! چه چیزهای شنیعی که اجازه میدهیم در جهان بگذرد! این چیزی است که من در اینجا شاهدش هستم، قتل و کشتار، حملههای موشکی، مرگ بچهها با گلوله، اینها قساوت است! و وقتی همه اینها را یکجا در ذهنم جمع میکنم، از احتمال فراموش شدن آن وحشت میکنم. اکثریت غالب این مردم، حتی اگر از نظر اقتصادی، امکان گریز از اینجا را داشته باشند، حتی اگر بخواهند دست از مقاومت بردارند و خاک خود را رها کنند و بروند (و این به نظر میرسد کوچکترین هدف سفاکیهای شارون است) نمیتوانند.
برای این که حتی نمیتوانند برای تقاضای روادید به اسرائیل بروند و برای این که کشورهای دیگر اجازه ورود به آنها نمیدهند (نه کشور ما و نه کشورهای عربی). برای همین است که من فکر میکنم وقتی تمام امکان زنده بودن فقط در یک وجب جا (غزه) خلاصه میشود و از آن نمیتوان خارج شد، میتوانیم از «نسلکشی» حرف بزنیم.
فکر میکنم چقدر خوب است که همه ما، همه کارهای دیگر را رها کنیم و زندگی خود را وقف این کار کنیم. اصلا فکر نمیکنم که این کار اغراق است! من هنوز هم دوست دارم برقصم، دوست پسر داشته باشم و با دوستان و همکارانم شادی کنم و بخندم؛ ولی در عین حال میخواهم که اینها متوقف بشود، بیرحمی و شقاوت! این چیزی است که حس میکنم! من احساس ناامیدی میکنم! من متاسفم که این پستی و دنائت، جزو واقعیتهای جهان ماست!
و این که ما در عمل در آن شریکیم! این، آنی نیست که من برایش به دنیا آمدم! این، آنی نیست که مردم اینجا برایش به دنیا آمده باشند! این، دنیایی نیست که تو و بابا آرزویش میکردید؛ آنگاه که تصمیم گرفتید مرا داشته باشید.
خواهش میکنم وقتی به نظر خل میآیم، علت آن را شرافتمندانه به این تعبیر کن که من در میان یک «نسلکشی» هستم که خودم هم به طور غیرمستقیم از آن حمایت میکنم و دولت من در آن مسئولیت زیادی دارد.
دوستت دارم، همانطور که بابا را! متاسفم از این که نامه بدی نوشتهام!»